حاش لله! کز رخت چشم افکنم سوی دگر


خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر

تازه گل های چمن خوش رنگ و خوش بویند، لیک


گل رخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر

زینت آن روی نیکو خال بس، خط، گو مباش


حسن او را در نمی باید سر موی دگر

کشتن آمد خوی آن بی رحم وز آنم باک نیست


باک از آن دارم که گیرد غیر ازین خوی دگر

روز محشر کز جفای نیکوان نالند خلق


باشد آن بدخوی ما را هر سو دعاگوی دگر

هر که را خاک سر کوی تو دامن گیر شد


کی به دامانش رسد گرد سر کوی دگر؟

دی چو با آن زلف و رخ سوی هلالی آمدی


رفت آرام و قرارش هر یکی سوی دگر